برچسب: شعر
-
تنهایی . . .
آنجا كه تو ايستادهای هميشه پاييز است هميشه برگها میريزند هميشه بادها خاک را بلند ميكنند و غم را مینشانند آنجا كه تو ايستادهای ای من با تو هستم آدم تنها خودش را «تو» خطاب میكند
-
قلــب درخــت
از هــم جــدا شــدنــد و درخــت کهنســال محلــه، خشــک شــد! از حــرکــت ایستــاده بــود، قلبــی کــه روی سینــه اش، کنــده کــاری شــده بــود . . .
-
راه نجــاتــی نیســت
راه حلــی داری؟! راه نجــاتــی بــرای کشتــی شکستــه کــه نــه غــرق مــی شــود، نــه نجــات پیــدا مــی کنــد . . .
-
دوری در همیــن نــزدیکــی هــا
. نقشــه جـهان را تا مـیزنم جـهان را، توی جیـبم مـیگـذارم . . . تو فقط چـند سـانـتیمتـر از مـن دوری! پی نوشت: و مهربانیت از دور چه نزدیک است عجیب حس میکنم که جغرافیا دروغ تاریخ است
-
قصـــه ای برای نخوابیدن . . .
. گـرگ شنـگول را خورده اسـت گـرگ مـنگول را تــکه تــکه مـیکند . . . بـلند شو پــسرم! ایـن قصـه بـــرای نــخوابیدن اسـت!
-
اشــتباه چاپـــی . . .
. وقتی عقیـده، عـقده خـوانده مــیشـود و نـور چــراغ در آب، مهــتاب تلقـی! و متـانت زمیــن زیر بــرف یــخ مـیزند . . . آن وقت اســت کـه نان از یتیـم خــانه مــیدزدیم، و مــیفهمیم . . . که دزد اشـتباه چاپـی درد اسـت!
-
عطــری گــذرا
. عطــر تــو در هــواســت! مــیآيــی يــا رفتــهای؟!
-
قفــلهــای گمشــده
. کلیــدهــای گمشــده، روزی پیــدا خــواهنــد شــد! بــا قفــلهــای گمشــده چــه کنیــم؟!
-
بیــزار از زمیــن و …
. خــوشــا بــه حــال کــلاغــان، کــه از زميــن دورنــد! حــتی بــه ارتفــاع يــک درخــت . . .
-
نشــانی
. کــاش پــرنــده نبــودی! رد پــروازی در آســمان بــرايــم نگــذاشتــه ای . . . کــاش پــرنــده بــودم!
-
در آرزوی دام تــو
. صبــح زود، ایــن منــم! پــرنــده ای در آسمــان رهــا شــده! دام و دانــه ات کجــاســت؟!
-
تقصیر من نبود
. اما… با ایـنهمـه تقصیر مـن نبود که با ایـنهمـه… با ایـنهمـه امید قبولی در امتحان سادهْ تو رد شـدم اصلاً نه تـو ، نه مـن! تقصیـر هیـچ کـس نیـست از خـوبـی تـو بود که مـن بد شدم!