درد . . .

.

وقتی عقیـده، عـقده خـوانده مــی‌شـود
و نـور چــراغ در آب، مهــتاب تلقـی!

و متـانت زمیــن زیر بــرف یــخ مـی‌زند . . .

آن‌ وقت اســت کـه نان از یتیـم خــانه مــی‌دزدیم،

و مــی‌فهمیم . . .
که دزد اشـتباه چاپـی درد اسـت!